طلوع و غروب، نغمهای از دیار نور، مولوی شفیع الله شاهد

طلوع و غروب، نغمهای از دیار نور، مولوی شفیع الله شاهد
در خاک پاک ولسوالی دهسبزولایت کابل ، روزی از روزهای سال 1336 ، نغمهای سر برآورد؛ نغمهای که نه از جنس باد، که از جنس ایمان بود. مولودی در دامن مادری مؤمن، با اشک دعای سحرگاهان و زمزمهی قرآن بر لبان پدر، چشم به جهان گشود؛ مولوی شفیعالله شاهد، فرزندی از تبار غیرت و نسل نور.
او از همان نخستین نگاه، دل به افقهای بلند بست. هنوز کودکی بیش نبود که آیات خدا در دلش ریشه زدند و حدیث ایثار در جانش جوانه زد. جوانیاش را نه در خوشی و آسودگی، بلکه در تب و تاب جهاد و هجرت، در سرمای کوه و سوز غربت، به پای حق گذاشت. هنوز دوازدهمین پلهی دانش را تمام نکرده بود که سنگینی بار رسالت بر شانهاش افتاد، و او –بیهیچ درنگی– در صفوف مردان مرد ایستاد؛ همان صفی که لبیک گفتن به ندای الله، شرط اولش بود.
شمشیر ظلم بُرنده بود، اما دل او استوارتر؛ هجرت کرد، اما هرگز ریشهاش از خاک دین جدا نشد. با صدای گرم و دلنوازش از امواج رادیو، روح تازهای در کالبد دلهای خسته میدمید. با قلم و زبان، با صبر و سکوت، با تبسمی متین، در سنگر دعوت و هدایت ایستاد؛ و هرجا که ظلم سر برآورد، او فانوس روشنی شد برای راهیان شب.
مولوی شفیع الله شاهد پسر کاکای مولوی محفوظ اولین امر جهادی مرکز پروان ، بگرام و کوه صافی بود که در جریان جهاد علیه نیروهای اشغالگر شوروی سابق در قریه ای قلندر خیل به شهادت رسید . مولوی شاهد در امور دعوت ، جهاد و سازماندهی مجاهدین مولوی صاحب محفوظ را را یاری می کرد و در سنگر های گرم جهاد علیه قوای اشغالگر شوروی سابق مردانه می رزمید
دو تن از برادران مولوی صاحب شاهد به نام های مولوی مطیع الله و مولوی ولی الله نیز راه شهادت برگزیدند و مسئولیت اعضای خانواده ایشان به عهده مولوی صاحب شفیع الله افتاد که در این راستان مشکلات زیادی را متقبل گردید.
مولوی شفیع الله شاهد ، برادرانش را در راه خدا تقدیم کرد، اما زانوانش خم نشد. خانهاش سنگری شد از ایمان، و قلبش محرابی بود که در آن، اشک و دعا درهم میآمیختند. فقر، رنج، تبعید و بیماری – هیچکدام نتوانستند او را از مسیر بازگردانند، چرا که دلش به آسمان بسته بود و چشمش به فردای وصال.
و سرانجام، آن مرغ عاشق، در روزی که تقدیر نوشته بود سوم جوزا ، بال گشود و به سوی محبوب شتافت؛ بیصدا، بیهیاهو، همچون شمعی که بیادعا، تا آخرین لحظه سوخت. رفت، اما نرفت؛ چرا که نغمهی وجودش هنوز در دل ما طنینانداز است. هنوز هم در واژههای صداقت، در چشمان مقاوم مادران شهید، و در لبخند خاموش پدران داغدیده، ردپای او پیداست.
روحش آرام گرفته، اما رسالتش همچنان جاریست. مردی که راه را شناخت، در راه ماند و به راه رفت... و این است حکایت کسانی که خداوند، مهر بندگی را بر پیشانیشان نهاده است.
یادش جاودان، و راهش پر رهرو باد.